رهسپار دیار جانانم عازم خلوت خراسانم
دیده ام کاروانی از شوق است می چکدمی زمست مژگانم
سایه ی سرو های دلگیرم نم نم کوچه های بارانم
گفتم ای دل به کعبه می آیی گفت آشفته ام نمی دانم
من سیاهم غبار آلودم کرده سیل گناه ویرانم
گفتم او مهربان و دل سوز است می کشد شب زراه پنهانم
او کبوتر سیاه هم دارد می پذیرد سیاه می دانم